عصر روز عاشورا نمیشه مطلب رو به نام کسی غیر از حسین ع آغاز نمود. من در این وبلاگ سعی میکنم اشعار مربوط به اهل بیت ع رو جمع آوری کنم امیدوارم که شما هم مرا در این راه یاری کنید. این مربوط میشه به مشکلی که خودم داشتم. همیشه دسترسی به برخی اشعار برام مشکل بود. شاید در ابتدای راه اشعار جدید و نابی عرضه نکنم ولی امیدوارم در ادامه کم کم بهتر بشه. حیفم میاد اولین شعرم چیزی غیر از دوازده بند محتشم کاشانی باشه که مثل قالی کاشان هرچی ازش میگذره تازه تر میشه.
بازاین چه شورش ست که درخلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین پروردهی کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهی طوفان کربلا در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار میگریست خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب می مکند خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم کردند رو به خیمهی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت یک شعلهی برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی به روز حشر با این عمل معاملهی دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند اول صلا به سلسلهی انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی اخگر الماس ریزه ها افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهی ستیزه در آن دشت کوفیان بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید بر حلق تشنهی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سرحجاب تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهی او بر زمین رسید جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یک باره جامه در خم گردون به نیل زد چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک زغلغله چون نوبت خروش از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گر چه بری ذات ذوالجلال او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند یک باره بر جریدهی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک آل علی چو شعلهی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت گلگون کفن به عرصهی محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بیعماری محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهی هذا حسین زود سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشتهی فتاده به هامون حسین توست وین صید دست و پا زده درخون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند در ورطهی عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو غلطان به خاک معرکهی کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد بنیاد صبر و خانهی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان در دیدهی اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریهخیز روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بسکه خون گریست دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای وز کین چها درین ستم آباد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه نمرود این عمل که تو شداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حسین بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن آزردهاش به خنجر بیداد کردهای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند از آتش تو دود به محشر درآورند
بر گرفته از سایت سارا شعر
|